رادمهررادمهر، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

بخشنده همچون خورشید

آنچه مرا هست تويي

مايه آرامشم رادمهرم هر چيزي در اين جهان به دردي مي‌خورد!من به دردِ اين مي‌خورم که شب‌ها رصد کنم کوچکترين حرکاتِ تو را در خواب: غلتيدنت در موجِ ملافه‌ها، زمزمه‌هاي زير لبت و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را تا از ابريشمِ مژه‌هايت شعر ببافم تاصبح... تو هم با اولين لب‌خندِ صبحگاهي‌ات به دردِ درمانِ تمامِ دردهاي من مي‌خوري! آري شيرينم آرزويي نيست مرا آنچه مرا هست تويي... ...
23 ارديبهشت 1394

سي و دومين ماهروزت

قلم، ساز است گل قشنگم! بلدی با قلم برقصی؟ اگر سازت را دستت بگیری برابر چشمان من راه بروی و لبخند بزنی قلم ساز می شوم. قلبت را به من بده  دستم را بگیر و آنقدر برقص تا از نفس بیفتم رادمهرم چقدر خوبه كه هستي  بعدها كه انشاءاله خودت فرزندي داشته باشي مي فهمي مامان چي مي گه و از چه احساسي صحبت مي كنه كه با تمام حسهاي دنيا فرق داره تجسم کن کنارت باشد... شب...قبل از خواب... نگاهش کنی تا مطمئن شوی که هست كه خواب ناز رفته كه مي ماند  صبح که بیدار می شوی،هنوزم هست! که خواب نیست که حقیقت دارد بودنش فکرش را بکن... نگرانیت را بفهمد،نگاهت کند،ببوسدت،نزدیکتر شود، طوری که نفسش صورتت را گرم کند،صدايت كند ،کنارت هستم... ...
16 ارديبهشت 1394

حس و حال اين روزهايت ....

رادمهرم انگار همین دیروز بود که برات یه نامه نوشتم و از کلماتی گفتم که میتونی بگی.اما حالا اومدم تا برات از کلماتی بنویسم که نمیتونی بگی. دردانه ام انگار همین دیروز بود که منتظر بودم تا یه کلمه جدید از زبونت بشنوم تاکلی ذوق کنم و با خودم تکرارش کنم و به همه بگم که تازگی رادمهرم یاد گرفته بگه... انگار همین دیروز بود که برای اولین بار گفتی "مامان" و من همه وجودم پرشد ازحس غرور.غروری که بد نبود.غروری که باعث نمیشد سرمو بالا بگیرم و به دیگران فخر بفروشم.غروری که باعث میشد سرمو بندازم پایین و بیفتم  به پای خالق مهربونت و بگم :"خدایاشکرت".غروری که باعث نمیشد از بالا به آدما نگاه کنم.غروری که باعث میشد روحم از فرش زم...
1 ارديبهشت 1394
1